وبلاگ تفريحي و سرگرمي چيت چت

توليد بيسكوئيت براي فروش

1000 تومان


هيچكس اشكي براي ما نريخت.
ساعت | بازدید : 313 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 هيچ کس اشکي براي ما نريخت هر که با ما بود از ما مي گريخت چند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيست گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنم حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت: ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


دنيا اينجوريـه
ساعت | بازدید : 342 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 دنيا اين جوريه ديگه: اگه گريه كني ميگن كم آوردي ، اگه بخندي ميگن ديوونست ، اگه دل ببندي تنهات ميزارن ، اگه عاشق بشي دلتو ميشكنن ، با اين حال بايد لحظه اي را گريست ، دمي را خنديد ، ساعتي را دل بست و عمري عاشقانه زيست


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


جمله اي زيبا از فردريش
ساعت | بازدید : 326 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 فریدریش نیچه : "آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم."


 

موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


بدون عنـــــــوان!!
ساعت | بازدید : 332 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 يه مرداب براي بدست اوردن يه نيلوفر سالها ميخوابه تا ارامش نيلوفر بهم نخوره پس اگه کسي رودوست داري براي داشتنش حتي شده سالها صبر کن


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


تو چرا مثل مني؟؟!!
ساعت | بازدید : 343 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 گفتم به گل زرد چرا رنگ مني افسرده و دلتنگ چرا مثل مني من عاشق اويم که رنگم شده زرد تو عاشق کيستي که هم رنگ منی


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


گفتم!!
ساعت | بازدید : 368 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 گفتند کدامین عشق ؟ گفتیم صمیمانه

گفتند که دوستی چه ؟ گفتیم رفیقانه
گفتند سخن را چه ؟     گفتیم  ادیبانه
گفتند به کوی دوست ؟  گفتیم ذلیلانه
گفتند که دنیا چه  ؟  گفتیم نمی مانه
گفتند کدامین مرگ ؟   گفتیم غریبانه

موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نقطه ي مشترك
ساعت | بازدید : 323 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

ما نقاط مشترک زيادي با هم داشتيم ، من عاشق او بودم و او هم عاشق خودش بود !!! 


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نميدانم
ساعت | بازدید : 405 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

نمی دانم گناه از تو بود
یا
عیب از چشمهای من ؟؟؟
که بعد از رفتن تو همه ی دنیا از چشمم افتاد...!
 


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


داستان كوتاه راهب و سامورايي
ساعت | بازدید : 372 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند! 
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


چه حقيرند
ساعت | بازدید : 354 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 چه حقیرند مردمانی که

 نه جرأت دوست داشتن دارند،

 نه اراده‌ی دوست نداشتن،

 نه لیاقت دوست داشته شدن

 و نه متانت دوست داشته نشدن؛

 با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


يادمان باشد!!!!(يك يادآوري زيبا)
ساعت | بازدید : 356 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 یادمان باشد که : او که زیر سایه دیگری راه می رود، خودش سایه ای ندارد.


یادمان باشد که : هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.


یادمان باشد که : آن چه درد می آورد زخم نیست، عفونت است.


یادمان باشد که : در حرکت همیشه افق های تازه هست.


یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آن را برای دیگران تعریف کنم.

براي مشاهده موضوع به طور كامل روي ادامه مطلب كليك كنيد

 


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


داستان پيرمرد(جالب)
ساعت | بازدید : 356 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


يكي از بستگان خدا
ساعت | بازدید : 363 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!
 
 
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


داستان كوتاه مرد كور
ساعت | بازدید : 409 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: 

 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!! 
    
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. 
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد


 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


قضاوت عجولانه (جالبه! وقت داري بخون)
ساعت | بازدید : 396 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

 
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
 
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."
 
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
 
مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
من توي عنوان نوشتم "جالبه" واقعا جالب بود؟ 

 


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


شايد مشكل از خود ما باشد
ساعت | بازدید : 375 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. 
به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است ، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
� ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. �
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
� عزيزم ، شام چي داريم؟ � جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: � عزيزم شام چي داريم؟ � 
و همسرش گفت:
� مگه کري؟! � براي چهارمين بار ميگم: � خوراک مرغ � !! 

حقيقت به همين سادگي و صراحت است..
مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان باشد...

خوب بود؟


موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


فریب کلمات
ساعت | بازدید : 462 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 به دنبال واژه نباش

کلمات فریبمان میدهند..........

وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش می رود باید فاتحه دیگر کلمات را خواند..........

دکتر علی شریعتی


 

 

برچسب‌ها: جمله زيبا ,

موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


بيا كه ... !!
ساعت | بازدید : 315 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 

از خويش خانه و سرپناهي ندارم و باور كن كه به همه عمر در آرزوي آن هم نبوده ام اما در عمق آرزوي من است كه در دل تو خانه اي داشته باشماگر چه به مساحت يك قلب. پنجــره اي دارم به وسعت دلهــاي پـاك كه شيـشه هاي رنگارنگش به سوي تو و دنياي تو مي نگرم و چون تو را دارم ، همه دارم .
اگر سراسر گيتي از آن من بود و خداي ناخواسته تو نبودي .عرصه گيتي در ديده ام زندان بود ، نه
زندان ، كه گورستان

 


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


آرام قدم بردار براي زندگي ، نه زنده بودن
ساعت | بازدید : 415 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

آرزویم برایت این است :

در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن ، آرام قدم برداری برای زندگی کردن . . .


موضوعات مرتبط: جملات زيبا , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نظر سنجی

آبي يا قرمز؟؟!!

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 184
:: کل نظرات : 15

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 586
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 586
:: بازدید ماه : 2392
:: بازدید سال : 12233
:: بازدید کلی : 42027